-
تنهایی نوشت
دوشنبه 5 بهمن 1394 01:44
این قدر که ما هی آه کشیدیم و گفتیم خدایا ما سه نفر چقدررر تنهاییم. خداوند این روزها میهمانانی برایمان رسانده که شبها به غایت گریه میکنیم که خدایا غلط فرموده ایم من باب جمیع شکایاتمان از تنهایی ما را به روزگار پیشینیمان بازگردان. روزها به جنگ اعصاب میگذرند.خداوندا آرامشی از جانب خودت برایمان برسان.
-
یک شام ساده
شنبه 3 بهمن 1394 22:06
هر کدام از خواهران و برادرانمان یک سر دنیا هستیم.با درگیری های زندگی روزمره خودمان گاهی فکر میکنیم آیا میشود دیگر بار دور هم جمع شویم. حتی برای یک بار وفقط برای یک شام ساده؟
-
روزمرگی نوشت
دوشنبه 21 دی 1394 02:15
روزهایمان به سرعت پشت سرهم میگذرند.شکر خداوند که به مدد حضور مبارک پرنسس نمیدانیم کی روزمان شب شد و شبمان روز. به خصوص شبهاییکه پرنسسمان خواب دوست ندارد و تازه 7صبح رضایت به خوابیدن میدهد،حسابی روز و شبمان گم میشود. القصه که این روزها دغدغه هایمان شده ساعت شیر و شیر خشک و عاروق .... یادش به خیر یک روزهایی تصمیم...
-
از کجا نوشت
جمعه 18 دی 1394 02:10
این قدر ننوشتیم که خودمان هم سردرگمیم که از کجا شروع کنیم و چه بگوییم و چه بنویسیم. از گذشت روزگار برایتان بگوییم که به غایت پر پیچ و خم بود. سال پیش همین حوالی نی نی گولویی در دلمان بود که ما تا مدتها نمیدانستیم. فقط هی حس میکردیم حالمان خوب نیست.هی حالت تهوع داشتیم. و از آنجاییکه بسیار هم تنبل تشریف داریم از اینکه...
-
و بعد از مدتها.....
پنجشنبه 17 دی 1394 02:56
چقدر یکهو دلمان برای اینجا تنگ شد. چقدر یکهو زمان زود گذشت. چقدر یکهو اتفاقات تازه برایمان در این مدت افتاد. و . . . چقدر یکهو ما مامی یک عدد نی نی گوگولی شدیم. زین پس به نوشتن ادامه خواهیم داد.
-
یک وقتهایی
پنجشنبه 1 آبان 1393 20:13
یک وقت هایی هست.دلت میخواهد با یکی حرف بزنی. فقط حرف بزنی بی آنکه چیزی بشنوی.بی آنکه قضاوت شوی.بی آنکه.... کلی حرفه ناگفته در دلمان بود و بعد از بالا پایین کردن 127 کانتکت موبایل همچنان ناگفته در سینه مان ماند و سوزاند و می سوزاند.
-
یاد رفته نوشت
جمعه 11 مهر 1393 22:08
همان طور که میدانید در روزهای قبل ما حال روحی مساعدی نداشتیم. یکی از غروب های سخت دلگیر به همسر پیشنهاد دادیم که برویم پیاده روی.همین طور که قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم. نگاهمان به خانه هایی می افتاد که یکی یکی چراغ هایشان روشن می شد و ما در فکرمان با خودمان مرور میکردیم که چقدرر زندگی در خانه هایشان جاریست.و...
-
احساس نوشت
یکشنبه 23 شهریور 1393 10:37
یادمان می اید روزهایی که ما ایران نشین و بودیم و برادرمان از فرنگ آمده بود.برایمان همیشه حرف میزد از آدمهایی که حالشان را هیچ چیز خوب نمیکند. می گفت همان فرنگ ما هم که آسمانش آبی است.پر است از ایرانی هایی که حالشان خوب نیست.دل به آبی آسمان نبند که اگر قرار است شاد باشی زیر همین گنبد کبود ایران هم خوش خواهی بود. میگفت...
-
کولر گازی نوشت
چهارشنبه 19 شهریور 1393 12:12
صدای آلارم گوشیمان خبرمان میکند که تماسی از ایران از داریم. این سمت خط ما هستیم و آن سمت مامان جان و خواهرمان و دختر جوانش بعد از صحبت های روزمره خواهرمان از قیمت اجناس از ما میپرسد ما در حال توضیح هستیم. خودمان:اینجا قیمت بعضی از برند ها خیلی مناسبه مثل اچ اند ام.بعضی ها هم گرونه مثل اسپریت دختر خواهرمان:چی خاله؟؟چی...
-
احساس نوشت
شنبه 8 شهریور 1393 16:52
هوا کمی گرفته است باران میبارد. صدای آژیر ماشین پلیس از دور به گوش میرسد. پشت میز کار نشسته ایم. سمت راست میز پر از کاغذ و یادداشت های قدیمی است و سمت چپ ماگ قهوه ی تلخمان عکس هایی که از میهمانی همین امشب خاله مان برایمان فرستاده اند را نگاه می کنیم سردی ای در تنمان می پیچد. و حس لذت و حس دلتنگی و حس گس ای کاش ها...
-
دلتنگ نویس
شنبه 18 مرداد 1393 12:58
سلامی گرم از بهشت سرد به همه ی دوستان مجازی.الحق این چند وقت دوری از وبلاگ دلمان را برایتان تنگ کرد. هنوز فرصت پاسخ به مهر و نظرات گرمتان را پیدا نکرده ایم. راستش اینجا زندگیمان زیادی دستخوشه تغییر شده است. انگار دیگر آن آدم قدیم نیستیم.روحیاتمان به کل تغییر کرده.بارها و بارها همسر به این نکته اشاره فرموده اند که...
-
گمگشتگی
پنجشنبه 19 تیر 1393 16:09
بلی بالاخره پیدا فرمودیم. در تمام این چند وقت که نبودیم رمز عبور وبلاگ را گمگشته فرموده بودیم و البته ایمیل وبلاگ را ،و به همین سادگی از محضر گرم و گرامیتان دور بودیم. و باز هم در این چند وقتی که نبودیم ،لطف پروردگار شامل حالمان شد و معجزه ای رخ داد و من و همسر خانه دار شدیم و توانستیم چهار دیواریه زیبایی برای خودمان...
-
تصویرانه
سهشنبه 20 خرداد 1393 09:36
این روزها پریم از همسرجان. جاییکه هیچ کس نیست و فقط او هست روزها این را گوش میکنیم و قدم می زنیم( اینجا و اینجا ) هر روز هر روز هر روز...... اینجا نیمکت محبوبمان است . و این ما و خانه ی چوبی محبوب تر که البته از آن ما نیست و فقط کلبه ی رویاهایمان است و این حلزون های گوگولی دوستان جدیدمان هستند که برای اولین بار اینجا...
-
اولین نوشت
شنبه 17 خرداد 1393 09:40