هوا کمی گرفته است
باران میبارد.
صدای آژیر ماشین پلیس از دور به گوش میرسد.
پشت میز کار نشسته ایم.
سمت راست میز پر از کاغذ و یادداشت های قدیمی است
و سمت چپ ماگ قهوه ی تلخمان
عکس هایی که از میهمانی همین امشب خاله مان برایمان فرستاده اند را نگاه می کنیم
سردی ای در تنمان می پیچد.
و حس لذت
و حس دلتنگی
و حس گس ای کاش ها
نگاهمان را از صفحه میچرخانیم.
سمت چپ میز پنجره ایست رو به جنگل کوچک دوست داشتنیمان
باد میان درخت ها میپیچد
پاییز فرا رسیده است
از حس سردی هوای بیرون از خانه مورمورمان میشود.
همیشه وقتی پر میشویم از دلتنگی و ای کاش
همین جنگل کوچک و درخت های سبز و ابرهای کپل سفید رقصان در آسمان آبی
دوباره با سرزمین جدید پیوندمان میدهد.
سرمان را برمیگردانیم
و با لذت و شکر
به عکس هایی که از میهمانی همین امشب خاله مان برایمان فرستاده اند نگاه می کنیم.
دوست دارم نوشته هاتون رو.شیرین و کوتاه. موفق باشی
تو را خدا زود به زود بنویس
خب دلم برات تنگ میشه
یکم بیحوصلم این روزا.نوشتم نمیاد متاسفانه
مرسی سر زدی
خوبیم و آرزوی بهترین ها رو برات داریم
منم همین طور عزیزم
سلام عزیزم
خوشحالم که دلتنگیهات موندگار نیست و اون جنگل قشنگ و یه عالمه حس قشنگ وجود داره که پیوندت بده دوباره ب اون بهشت سرد
و امیدوارم همیشه دلت از عشق گرم باشه و کنار همسرت شاد و اروم نفس بکشی
منم برات آرزو میکنم همیشه دلت شاد باشه
سلام پریا. خوبی؟
حسات رو میفهمم. گاهی سخت میشه و دلتنگی ها حسابی فشارت میدن! اما اون حس لذته جای همه ی دلتنگی ها رو پر میکنه.
خودت رو برای زمستون آماده کن دختر خوب. امیدوارم همیشه دلت گرم باشه
هوممممممم.ممنون عزیزم.برات آرزو میکنم دل تو هم همیشه گرم باشه
خانم دیر ب دیر اپ می کنی چرااااااا
دلمان برای نوشته هاتان بسی دلتنگی می کند!!!!!!!
بوووووس و باااااااای
حتما ازین به بعد زودتر مینویسم.باور کن