سوئد نویس

تجربیات من از زندگی در سوئد

سوئد نویس

تجربیات من از زندگی در سوئد

یاد رفته نوشت

همان طور که میدانید در روزهای قبل ما حال روحی مساعدی نداشتیم.

یکی از غروب های سخت دلگیر به همسر پیشنهاد دادیم که برویم پیاده روی.همین طور که قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم.  

نگاهمان به خانه هایی می افتاد که یکی یکی چراغ هایشان روشن می شد و  ما در فکرمان با خودمان مرور میکردیم که چقدرر زندگی در خانه هایشان جاریست.و از شما چه پنهان کلی حسرت میخوریم.

از الطاف الهی خانه ی نقلی مان  بالکن شیشه ای بسیار خوش منظره ای دارد که یک روز ما هوس کردیم برای گذر از غروب های اذیت کننده از مناظر بیرون لذت ببریم تا غروب بگذرد.

و از آنجا هم که تنبل تشریف داریم تصمیم گرفتیم که دراز کش از لحظه عبور کنیم.

جایتان سبز همین طور که دراز کشیده بودیم و به جای منظره دلچسب به سقف نگاه میکردیم و در دلمان غر میزدیم.

یکهو همسر جان چراغ های اتاق و هال را روشن فرمودند و گویی این چراغ ها در مغز ما روشن شد.

یکهو یادمان افتاد که چقدر غافل بودیم از جریان زندگی در خانه ی خودمان.

یادمان رفت بود که چقدر خوشبختیم.

یادمان رفته بود که برای رسیدن به اینجا چقدر زحمت کشیدیم.

یادمان رفته بود در زندگی پیشین چه سختی هایی که نکشیده بودیم.

این قدر غرق یافتن خوشبختی در زندگی دیگران بودیم.

یادمان رفته بود که چراغ خانه ی ما نیز غروب به غروب روشن می شود.


ما خوشبختیم،بسیار خوشبختیم و چراغ های خانه ی کوچک نقلیمان هر غروب روشن میشوند.و زندگی در زندگیمان هر روز جریان دارد.

شکر خداوندا.شکر


پیشنهاد موزیکی امروز

نظرات 10 + ارسال نظر
مریم گلی پنج‌شنبه 14 اسفند 1393 ساعت 06:13

اووووووووووووف بالاخره تموم شد. از ارشیو وب قبلی خوندم تا اینجا. خسته نباشم واقعا!

آرزو شنبه 13 دی 1393 ساعت 06:39

من تازه با وبلاگ شما دوست خوب آشنا شدم.
22 سالگی ازدواج کردم . 35 سالگی با یه پسر 10 ساله جدا شدم. به درخواست خودم. زندگیمون خیلی بی سر و سامون بود . بعدا توضیح میدم چی بودیم.
بعدش ازدواج کردم. با یه آقایی که قبلا ازدواج نکرده بود. الانم یه پسر دیگه دارم 4 سالشه.
ولی توصیه ام اینه که آدمها باید برای زندگیشون و حفظ اون هزار هزار راه برن. من همیشه سرگردان و معلقم بین زندگی قبلی و فعلیم. همه اش دچار تضادم. و فکر به اینکه آیا بزرگترین ظلم زندگیمو در حق پسر بزرگم و همسر سابقم نکردم لحظه ای رهایم نمیکنه. خواهش میکنم تلاش کنید برای زندگیهاتون. وقتی چهل ساله بشید می فهمید که میتونستید خیلی خیلی بیشتر تلاش کنید و نکردید. اگر بچه هاتون رو دوست دارید اونا رو از پدر یا مادرشون محروم نکنید.

فرشته شنبه 22 آذر 1393 ساعت 23:30 http://mehrnaz85.blogfa.com/

عزیزم تو وب قبلیت نوشته بودی:غروب خر است.الان که این نوشتت رو خوندم یادم افتاد.من خیلی غروب رو دوست دارم غروب زمانی هست که کلاسها تموم شده،امتحانها داده شده،جلسات تموم شده،مهمونی ها برگزار شدن،بچه ها سالم وسلامت از مدرسه رسیدن(ان شالله)و......از در خونه می آیی تو و چراغ رو روشن میکنی ...........

محمد جمعه 30 آبان 1393 ساعت 15:06

خانه تان آباد
دلتان روشن
ایام به کام

وبلاگ نویس جدید شنبه 26 مهر 1393 ساعت 08:15

سلام پریا جاان
1- چرا کم مینویسی؟؟؟؟؟
2- ماجرای رفتن تونو چرا نمینویسی اینجا؟؟ شاید بهمون کمک کردااا
3- چراغ خونتون همیشه روشن باشه
اره واقعا منم از دم در خونه هایی ک می گذرم اگه چراغاشون روشن باشه یا بوی غذا بیاد یا صدای صحبتشون بیاد احساس خیلی خوبی پیدا می کنمم حس زندگی کردن بهم دست میده و کلی خدارو شکر می کنم

تو پست اول نوشتم ماجرای رفتنمونو که.نخوندی؟ ما با ویزای کاری اومدیم عزیزم.

غزل جمعه 25 مهر 1393 ساعت 14:50 http://ehsasammord.persianblog.ir

سلام من هم مطلقه شدم....حق من از زندگی این نبود اما شد..خوشبحالت...کاش منم سر و سامان بگیرم با یه کسی که در حدم باشه..تنهایی خفه ام کرده..بدتر اینکه غول زندگیم نامزد کرده

برات توی وبلاگت نوشتم عزیزم

مونا جمعه 25 مهر 1393 ساعت 10:50

چراغ خونه تون همیشه روشن باشه و شادی هاتون مستدام

ای جان.ممنونم مونا جان

زالزالک یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 14:06 http://zalzalack.blogfa.com

خوشحالم که خوبی دختر خوب. گاهی وسط تمام مشکلاتی که نمیتونیم حلشون کنیم باید یه نگاهی به داشته هامون بندازیم، حالمون خیلی بهتر میشه. امتحان کردم و جواب داده، امتحان کن. حتما جواب میده

موافقم باهات عزیزم

زهرا و غریبه شنبه 19 مهر 1393 ساعت 06:18 http://zigorat6665.blogfa.com

سلام دوست عزیز از وب آوا اومدم ویت میشه رمزتو بهم بدی؟

مطلقه سابق دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 12:47

سلام عزیز سفر کرده امیدوارم خوب, شاد و سلامت باشی یادداشتهات رو خوندم از وب قبل تا الان دلم گرفته بود search کردم برای ازدواج مجدد نوشته هات رو دیدم خیلی خوب می نویسی کمی آروم شدم وقتی تکرار زندگی خودت رو تو زندگی بقیه می بینی یا شباهت هایی رو ازش پیدا می کنی به خودت میگی شجاع باش بقیه دارن با بدی ها مبارزه میکنن تو تنها نیستی .
بهتون تبریک میگم شروع دوباره رو و از اینکه احساستون رو با ما به اشتراک میذارین ممنونم.
غول زندگی من فقط منو له نکرد دو تا غنچه های زیبای زندگی امون رو هم پژمرده کرد تمام تلاشم شده نجات روح و جسم و ترمیم فردای اونها خیلی به توان بی نهایت سخته وقتی زن باشی وقتی مادر باشی اینو حسش میکنی به لطف خدا دوباره ازدواج کردم با یک مردی که خوبه تجربه ازدواج نداره و روزگار باهاش نامراد بوده با بچه ها دوست شده یعنی شرط ازدواجم این بود اول رابطه اونا شکل گرفت ولی خیلی مشکلات دارم خیلی سخته همش این وسط حواسم باید به هزار موضوع باشه توانم تحلیل رفته احساس میکنم دوباره اشتباه کردم .
برات نوشتم تا خداروشکر کنی ما زنهای مطلقه که مسئولیت بچه ها رو داریم شرایطمون خیلی سخت تره عزیزم حتی دوری از ایران رو هم به چشم فرصت ببین نه تحدید از آدمهای با فکر منجمد و افکار مزخرف که متاسفانه خاص فرهنگ سنتی ماست دوری
ببخش زیاد نوشتم تنهام کسی رو ندارم درد دل کنم برام دعا کن روزها و اتفاقات خوبی رو براتون آرزو میکنم.

چقدر نوشتت حالمو خوب کرد.پشت خط خط تمام این نوشته یک بانوی قوی هست.که از پس این یکی هم یه خوبی بر میاد.من ایمان دارم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد