چقدر یکهو دلمان برای اینجا تنگ شد.
چقدر یکهو زمان زود گذشت.
چقدر یکهو اتفاقات تازه برایمان در این مدت افتاد.
و
.
.
.
چقدر یکهو ما مامی یک عدد نی نی گوگولی شدیم.
زین پس به نوشتن ادامه خواهیم داد.
همان طور که میدانید در روزهای قبل ما حال روحی مساعدی نداشتیم.
یکی از غروب های سخت دلگیر به همسر پیشنهاد دادیم که برویم پیاده روی.همین طور که قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم. ادامه مطلب ...
یادمان می اید روزهایی که ما ایران نشین و بودیم و برادرمان از فرنگ آمده بود.برایمان همیشه حرف میزد از آدمهایی که حالشان را هیچ چیز خوب نمیکند.
می گفت همان فرنگ ما هم که آسمانش آبی است.پر است از ایرانی هایی که حالشان خوب نیست.دل به آبی آسمان نبند که اگر قرار است شاد باشی زیر همین گنبد کبود ایران هم خوش خواهی بود. ادامه مطلب ...
صدای آلارم گوشیمان خبرمان میکند که تماسی از ایران از داریم.
این سمت خط ما هستیم و آن سمت مامان جان و خواهرمان و دختر جوانش ادامه مطلب ...