یک وقت هایی هست.دلت میخواهد با یکی حرف بزنی.
فقط حرف بزنی بی آنکه چیزی بشنوی.بی آنکه قضاوت شوی.بی آنکه....
کلی حرفه ناگفته در دلمان بود و بعد از بالا پایین کردن 127 کانتکت موبایل
همچنان ناگفته در سینه مان ماند
و سوزاند
و می سوزاند.
همان طور که میدانید در روزهای قبل ما حال روحی مساعدی نداشتیم.
یکی از غروب های سخت دلگیر به همسر پیشنهاد دادیم که برویم پیاده روی.همین طور که قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم. ادامه مطلب ...
یادمان می اید روزهایی که ما ایران نشین و بودیم و برادرمان از فرنگ آمده بود.برایمان همیشه حرف میزد از آدمهایی که حالشان را هیچ چیز خوب نمیکند.
می گفت همان فرنگ ما هم که آسمانش آبی است.پر است از ایرانی هایی که حالشان خوب نیست.دل به آبی آسمان نبند که اگر قرار است شاد باشی زیر همین گنبد کبود ایران هم خوش خواهی بود. ادامه مطلب ...
صدای آلارم گوشیمان خبرمان میکند که تماسی از ایران از داریم.
این سمت خط ما هستیم و آن سمت مامان جان و خواهرمان و دختر جوانش ادامه مطلب ...